تا جایی که یادم میاد همه جا تاریک بود و تنگ، اما می تونستم پاهام رو دراز کنم یه لگد به دیوارهها بزنم بعد جمع شون کنم ، صداهای مبهم می اومد، گاهی وقتها سعی میکردم گوش هام رو تیز کنم ببینم این صداها از کجان، وقتی چیزی نمیفهمیدم بی خیال میشدم، روزها بارها و بارها سرته میشدم ، کمی سر و گردنم درد میکرد اما یه حرارت دلنشینی بود که باعث میشد بیشتر وقتها خواب آلود باشم و بی خیال دنیای تاریک اطراف میخوابیدم اما غذام همیشه کنارم بود گشنه نمی موندم هیچ وقت نفهمیدم این غذاها از کجا میان سر وقت هر چقدر دوست داشتم میخوردم.
من همچنان بزرگتر میشدم تا جایی که جام این قدر تنگ شد جای نفس کشیدن نموند، داشتم نفس های آخر رو میکشیدم که بلندترین جیغ عمرم رو زدم، و کمک خواستم، تا جیغ زدم نور خیره کننده ی به چشمانم خورد داشتم کور میشدم فوراً چشم هام رو بستم اما آروم آروم بازشون کردم دیدم دیوارهها ترک خورده و من از اون تاریکی نجات پیدا کردم.
ادامه مطلب خانواده برتر...
ما را در سایت خانواده برتر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : رضا رضوی khbartar بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت: 23:42