سلام
اینجا آخرین جایی هست که به ذهنم می رسه واسه حرف زدن. خیلی حرفها دارم و می خوام یک هزارمش رو اینجا بگم بلکه یه کم آروم شم. واسه همین متنم یکم طولانیه. اول اینکه من دخترم و ۱۶ سالمه و اول دبیرستانم.
یه چیزی تو گلوم گیر کرده که پایین نمیره احساس میکنم مشکلات بی انتهام'>انتهام قرار نیست به انتها برسه انگار توی یک گوی هستم که هر چی میدوم باز به اولش میرسم.
مشکل اصلی من خانواده م هست. تا جایی که یادمه بچگی افتضاحی داشتم تنها خاطراتی که یادمه خاطرات تلخ پدر و مادرم هست مثلاً یادمه که بابام یک بار چاقو گذاشته بود روی گردن مامانم یا تصاویر خونی مامانم که داشت میرفت سمت حموم و منم کنار بابام ایستاده بودم که باز حمله نکنه. جیغ فریاد استرس و از این دست چیزها. این چیزی که میگم مربوط به زمانی هست که شاید چهار پنج سالم بود و خیلی برام مبهمه انگار اولین خاطراتی هست که دارم حتی کابوسهایی که اون موقع و توی اون سن میدیدم هنوز یادمه.
ادامه مطلب خانواده برتر...
ما را در سایت خانواده برتر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : رضا رضوی khbartar بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:27